شبا پیغام می دادم از برایش
شدم با چت اسیر و مبتلایش
تو اسمت را بگو، من هاله هستم
به من می گفت هیجده ساله هستم
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش
بگفت هاله ز موهای کمندش
ز صورت هم نگو البته زیباست
بگفت چشمان من خیلی فریباست...
...اسیرش گشته بیمارش شدم من
ندیده عاشق زارش شدم من
به او من کم کم عادت می نمودم
ز بس هرشب به او چت می نمودم
که باشد همسر و امید فردام
در او دیدم تمام آرزوهام
ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
برای دیدنش بی تاب بودم
که بینم چهره ی آن نور دیده
به خود گفتم که وقت آن رسیده
زمان دیدن و بوییدن توست
به او گفتم که قصدم دیدن توست
هراسان بود او از دیدنم سخت
ز رویارویی ام او طفره می رفت
گرفتم روز بعدش وقت دیدار
خلاصه راضی اش کردم به اجبار
زدم از خانه بیرون اندکی زود
رسید از راه، وقت و روز موعود
تو گویی اژدهایی بر من آویخت
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت
بدیدم زشت رویی بود آنجا
به جای هاله ی ناز و فریبا
کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا
ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا
بشد صد خاک عالم بر سر من
مسن تر بود او از مادر من
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست
نیابم با چت از بهر خود همسر
به خود لعنت فرستادم که دیگر
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
بگفتم سرگذشتم را به "شاعر"
سرانجامی نـدارد قصّه ی چت
که تا گیرید از آن درسی به عبرت
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: